سخني از بزرگان
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, توسط صابر |

سلام دوستان خوبم

حال و احوالتون خوبه که ان شاء الله

میلاد پیامبر اعظم رسول اکرم (ص) و هفته وحدت و ایام اخلاق و مهرورزی بر شماها دوستان

 عزیزم مبارک

پیامبر اکرم (ص) می فرمایند : خداوند نیکوکاران گمنام و پرهیزکاران را دوست دارد .

و حضرت علی (ع) می فرمایند : مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود ؛ مواظب

گفتارت باش که تبدیل به رفتار می شود ؛ مواظب رفتارت باش که تبدیل به کردار می شود ؛

مواظب کردارت باش که تبدیل به شخصیت می شود و مواظب این آخری (شخصیت) باش که

تبدیل به سرنوشت می شود .



 اللهم عجل لولیک الفرج  

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, توسط صابر |

 السلام علیک یا ابا صالح المهدی

اِنّا غَیْرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکم، ولا ناسینَ لِذِکْرِکم ، وَ لَو لا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ اللاَّواهُ ، وَ

اصطَلَمَکُمُ العداءُ .

فَاتَّقُوا اللهَ جَلَّ جَلالُهُ وَ ظاهِرُونا .

ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌ کنیم و یاد شما را ازخاطر نبرده ‌ایم که اگر جز

این بود گرفتاری ‌ها به شما روی می‌‌‌‌‌‌‌‌ آورد و دشمنان شما را ریشه ‌کن می‌ کردند .

از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید .

سلام

این ماه نیز با اتفاقات زیبا منجمله آغاز امامت مولایمان امام عزیزمان که در حال

حاضر نیز از برکت وجود ایشان برخورداریم مزین گشته است .

این آغاز راه عشق نهائی ، بر شما سروران گرانقدر و دوستان عزیزم مبارک

راستی یه حادثه ائی شگرف برام رخ داده البته حادثه ها از بچگی با من بوده ولی

این یکی ، یه حادثه تازه رخ داده هست که براتون نقل می کنم به قول شما ها خبر

داغ داغ داغ :

پنج نفر از دوستان بودیم در یک برنامه دو سه روزه تو یکی از مکانهای مقدس با یکی

از دوستان روحانی عالمی که هر کدوممون البته خودم رو نمی گم در حد یک عالم

درست و حسابی به شمار می آمدیم بعد از انجام وظیفه قصد خروج کردیم و بالاخره

از صحبت در راه سیر می شدیم مگه البته راه که نه بیابان پر از برف و تا انتها سفیدی

خورشید خانم گرمای خوبی رو به نشر گذاشته بود ، نگو که در پشت پرده نقشه ها

برامون کشیده ؛ از برنامه ها در آینده که در کجا به هم ملحق می شیم و چی و چی

که وارد جاده فرعی شدیم ، ماشینی از قبل مهیا بود در میان برف سفید به زیبائی

برایمان دست تکان می داد نگو که ماشین هم در این نقشه دستی داشته ، عجب

روزگاری؛آرام آرام شروع به حرکت کردیم و آرام آرام خورشید خانم ما رو تنها گذاشت و 

پشت ابرهای سیاه مخفی شد ، بارش برف شروع شد درحد چند دقیقه برف و بورانی

سراسر آسمان و صحرا را گرفت و مقابل چشممان بسته شد گوئی دیواری از سپیدی

در جلو راهمان قرار گرفت و از این طرف نوبت ماشین بود که نقشش رو بازی کنه ، بله

راه نرفت و لیز خورد ؛ ماشین رو نگه داشته پیاده شدیم به محض پیاده شدن و کمی

جلو و عقب ماشین رفتن دیگه همدیگر رو نمی دیدیم صدا داشتیم ولی تصویر هم رو

نداشتیم ، فقط اینو بگم که برف که با لباسهامون برخورد می کرد یخ می زد و دیگه

برف و بوران واقعی ، کولاک که می گفتن همین بود باد از زمین جدامون می کرد وقتی

به مشکل ماشین رسیدگی می کردیم تو اون هوای عجیب !! در همین حین جاتون

خالی صدای دلنواز گرگهای گرسنه به گوشم رسید صدام رو در نیاوردم ، انگار با فریاد

هائی که همدیگر رو صدا می کردیم جا مون رو حدس زده بودند و شاید هم بوی آدمیزاد

به مشامشون رسیده بود بالاخره مشکل حل شدو سریع سوار شدیم کمی حرکت کردیم

اون هم به آرامی که جلو رو نمی دیدیم ماشین تو اون اوضاع،سربالائی رو دید و شروع به

ناله کرد که من می خوام لیز بخورم ، من می خوام لیز بخورم  !! نامی از ائمه نموند که

نیاریم ، بابا حرکت کن لیز نخور! مگه می شنید خلاصه پیاده شدیم و آروم آروم اومدیم به

پشت ماشین و شروع به هل دادن کردیم ای بابا مگه حرکت می کرد ما فقط دستامونو

می دیدم و با هم که هل میدادیم همدیگر رو نمی دیدیم ، کولاک بقدری بالا گرفته بود

که سوز سرما هم با هاش هم آواز شده بود و دستامون رو بی حس می کرد جای همتون

خالی !!!! نمی شه توصیف کنم فقط بایس می بودین تا از نزدیک این اتفاقات عجیب رو

ببینین و باور کنین .

خلاصه با تمام سختی زنجیر چرخ بستیم ولی با اون همه زحمت ای کاش نمی بستیم

چون گره ها از هم باز می شد شگفتی پشت شگفتی !!!!

یه کم که حرکت می کردیم ، پیاده می شدیم و با پارو برفهای روی شیشه رو پارو می

کردیم و خیلی خلاصه میکنم اتفاقات عجیب را که از گفتنش معذورم !!!

باهزار زحمت سر بالائی رو رد کردیم اون هم با هل دادن تو کوری راه آدم برفی شده بودیم

یه مدت به آرامی دوباره حرکت کردیم یکی ده متر مونده به یه جاده اصلی به سفیدی نور

رسیدیم و خارج ازتونل وحشت به ماشین سرعت دادیم یکی چند متر اومدیم جلوتر و پیاده

شدیم جهت برف روبی از سر و رو که پشت سر رو که نگاه کردم ، آرام و بی صدا بود همون

دشتی بود که اول راه دیده بودیم !!! نه کولاکی نه سوزی هیچی !!! اصلا باور نمی کردیم

که زنده ایم و به دنیای عادی برگشتیم .

خلاصه تو اون راه اصلی از هم جدا شدیم تا یه جای دیگه که همدیگرو دوباره ملاقات کنیم

تو یه مکان دیگه ، اینبار گرما و شن میزبانمان خواهد شد بعد از یه هفته که بنده هم اونجا

خواهم بود . 

پس از همین حالا میگم که بعد از یه هفته سه چهار روزی نخواهم بود . التماس دعا  

 اللهم عجل لولیک الفرج